قارانلیقیدان ایشیغا دوغرو
اوجاقلو ماحمودون اؤزبئلاقی
+0 به‌‌یه‌ن


سید خوشبختی در هواخوری بند 8 زندان ائوین 

               شنبه 27/2/1393 هواخوری بند 8 ٬ ساعت 8 صبح

هواخوری بند 8 ائوین جای عجیبیه....! جایی كه من توش احساس خوشبختی می كنم. می دونم كه به عنوان یك زندانی صلاحیت حرف زدن از حس خوشبختی رو ندارم؛ اما خب خوشبختی هم برای هر كسی یه جوریه ...! برای منِ زندانی٬ خوشبختی مترادفه با حس سبكی ٬ انبساط خاطر و در قید زمان نبودن؛ كه همه ی این احساسات رو توی این مكان دارم. اعتراف می كنم كه در طی 5 سال اخیر به جز در ایام مرخصی٬ هرگز به این سادگی و بی واسطگی سرخوش نبودم و خوب می دونم كه تقریبا همه ی این نشاط رو به این هواخوری مدیونم... .

وقتی پام رو توی هواخوری می گذارم دقیقا حس گاز فشرده ای رو دارم كه از كپسول گاز می آد بیرون. به ناگهان سبك می شم و منبسط و هر چی توی ذهنمه پاك می شه. انگار كه هواخوری یه دنیای یگه است. ناگفته پیداست كه وقتی این مسیر رو برعكس می رم ؛ چقدر ناخوشاینده. غروبا كه می خوان هواخوری رو ببندند؛ حس بزغاله بازیگوشی رو دارم كه به زور می خوان توی آغلش بكنند ... .

الان كه دارم این مطلب رو می نویسم یه گوشه ای توی هواخوری ٬ زیر یه درخت كاج كوچولو نشستم و رمان " آنا كارنینا "- ی " تولستوی" زیر دستمه. خیلی خوشحالم كه قبلا این كتاب رو نخونم و اینجا توی كتابخونه یافتمش. به خودم می گم ای كاش " بر باد رفته " و " ژان كریستف"  رو هم قبلا نخونده بودم و اونوقت عیشم كامل می شد.

********

هواخوری امروز زیادی دلپذیره! اصلا شاید همین هوای استثنایی بود كه وسوسه ام كرد بدو بدو برم اتاق؛ دفترم رو بیارم و مشغول نوشتن بشم. نوعی خنكای مطبوع و ملایم كه با لطافت عجیبی بدن رو می پوشونه. انگاری كه ملكولهای هوا واسه سلولهای بدن آواز می خونند. موسیقی اول و آخر این جا صدای جیك جیك گنجشكهاست كه بی وقفه سر و صدا می كنند. می شه حدس زد همه  ی این سروصداها و این چه چه زدنها واسه جلب توجه جنسهای مخالفه...!؟ درست مثل ما آدمها كه از صبح تا شب به هر ابزار و ترفندی كه شده نمایش می دیم و هیچ طوره هم انگیزه هامون رو به گردن نمی گیریم. بیچاره گنجشكها ٬ فیلسوفی هم ندارند كه براشون توجیه های منطقی بتراشه و قانعشون كنه كه انگیزه شون جلب توجه نیست؛ بلكه به خاطر حقیقته كه اینهمه به زحمت افتادند....!

به هر حال گنجشكها به هر مقصود و نیتی كه بخونن صداشون واسه من قشنگه؛ حالا نمی دونم اونا قشنگ می خونن یا من حس و حالم خوبه و قشنگ می شنوم؛ شاید من رو یاد زمانی می اندازند كه گنجشكها قشنگ می خوندند و من حس و حالم خیلی خوب بود...!

به روبرو كه نگاه می كنم ٬ از بالای دیوار نسبتا كوتاه هواخوری تپه ی پر از بوته و علفی رو می بینم كه هیچ جوره نمی تونم خودم رو قانع كنم كه واقعیه! آخه تپه به این خوشگلی اینجا كنار هواخوری زندان چیكار می كنه!؟ این دیگه چه جور هم نشینی و مجاورتیه!؟ هر بار كه به این تپه نگاه می كنم حس می كنم اگه به سمتش برم بی هیچ مقاومتی می تونم ازش رد بشم و یا اینكه اگه گازش بزنم مثل شیرینی " تر" توی دهنم آب میشه! به هر حال حس می كنم این تپه خیلی به زندان و زندانیها لطف كرده كه اینجا ایستاده! درست مثل دختر خوشگلی كه محض رضای خدا اوقاتش رو با یه مرد منكوب و بدبخت بگذرونه! این تپه ی خوشگال ما چند تا درخت ... داره؛ اما درخت چی من حالی ام نیست. تنها چیزی كه می دونم اینه كه از روزی كه اومدم تا حالا این درختها توی باد می رقصند! راستی كه این دنیا اگه باد نداشت خیلی ستم بود! اونوقت چطور می تونستیم كه خودمون رو قانع كنیم كه دنیا دوستمون داره!؟ اصلا گیرم كه دنیا به حرف می اومد و می گفت كه : (( ای بشر دوستت دارم. )) اما خب بدون نوازش باد٬ كی (چه كسی) این حرفها رو جدی می گرفت!؟

آسمون هواخوری ما امروز اونقدرها كه شایسته ی چنین نوشته ی رومانتیكی باشه آبی نیست؛ یه كمی غبار داره. چراش رو نمی دونم. شاید می خواسته حال ما (!!؟؟) رو بگیره و نوشته ی ما زیادی قشنگ و خیال انگیز نشه! به هر حال نكته ی اساسی و مهم اینه كه این آسمون كماكان ته نداره و وقتی بهش نگاه می كنی می دونی كه انتهایی در كار نیست! نمی دونم اینو تا حالا به كسی گفتم یا نه! ؛ اما یكی از آرزوهام اینه كه یكی پیدا بشه٬ توی چشمام نگاه كنه و بگه : (( من می دونم كه دنیا ته نداره! من هم دارم از تعجب دیوانه می شم ....")) می گم توی چشمهام نگاه كنه ؛ چون می خوام ببینم چقدر حیرت توی نگاهشه!؟ حس می كنم اگه چاشنی حیرتش زیاد باشه از تلاقی نگاهمون انفجاری ایجاد می شه كه از این دنیای خیالی بیرونمون می اندازه و شاید هم از خواب بیدارمون كرد!

گاهی كه به آسمون نگاه می كنم ؛ حس می كنم دنیای ما یه حبابه. مثل یه محیط آزمایشگاهی و اون بیرون موجوداتی نشستند كه ما رو ساختند و تماشامون می كنند. اینطور مواقع دلم می خواد بهشون بگم : (( آها! من دستتون رو خوندم؛ همه چی رو فهمیدم؛ دیگه سوژه ی خنده ی شما نمیشم؛ اون چیزی نمی شم كه دلتون می خواد!)) اما همه ی ترسم اینه كه در واكنش به این حرفها یكی از اون موجودات بیرون حبابی رو كنه به یكی بگه : (( اون عروسك مسخره رو می بینی ؛ تازه ساختمش؛ یه سیستمی روش نصب كردم كه فكر می كنه با بقیه فرق داره ؛ از همه بیشتر سرگرمم می كنه٬ خنده داره ؛ نه!؟ )) و اینطوری میشه كه از كَل كَل كردن با اون موجودات بیرون حبابی پشیمون می شم و ترجیح می دم به جای جر و بحث با اونها ؛ همراهشون بخندم به خودم و دیگران و این وضعیت٬ خنده داره!

از توی هواخوری خوشبختی ما٬ چند تا از كوههای شمال تهران هم معلومند؛ كافیه سرم رو به سمت راست بچرخونم تا از روی انبار فروشگاه بند ٬ این كوهها رو ببینم كه بی توجه به نگاههای مشتاقانه من اون بالابالاها نشستند .... یه لحظه به خودم می گم ای كاش زندان فروشگاه نداشت؛ اونوقت این ساختمون انبار هم نبود و من به یه نمای باز و كامل این تصویر رو تماشا می كردم. البته این از اون كاشهائیه كه سریعا ازش پشیمون می شم! آخه كافیه لحظه ای به شكم ام مجال بدم ؛ اونوقت چنان استدلالهای محكم و غیرقابل مقاومتی در ضرورت وجود فروشگاه ارائه می كنه كه همه ی اعضاء و جوارح بدنم قانع می شن و قدرت خیالم عقب نشینی می كنه؛ بالاخره بعد از سی سال توی این كالبد خاكی همه ی اعضاء فهمیدن كه سلطان بدن شكمه و حرف آخر رو اون می زنه!؟ ... بگذریم ....

وقتی به یه كوه نگاه می كنم ؛ سخت می تونم باور كنم از جنس همون تپه است !؟ آخه تپه ها خیلی خومونی اند؛ دم دست اند؛ می شه جدی شون نگرفت. اما خب هیچوقت احساس نمی كنی بشه به یه كوه شوخی كرد. هیچوقت حس نمی كنی بشه از توی یه كوه رد شد؛ مطمئنی اگه بهش بخوری خرد می شی. تپه رو می شه دوست داشت. اما به كوه ناچاری احترام بگذاری! وقتی به یه كوه نگاه می كنی كه با اون عظمت یه گوشه ای نشسته و صدائی ازش در نمیاد؛ حس می كنی باید لال بشی! سكوت كوهها شاید بزرگترین سنده برای این كه؛ دنیا هیچ حرفی واسه گفتن به ما نداره! و فراتر از اون ٬ اینكه ما رو به هیچ جای خودش حساب نمی كنه! نگاه كردن به كوهها حس مركز بودن در هستی رو از آدم  می گیره و حتی بدتر اگه زیاد نگاهشون كنی ممكنه حس آدم بون رو هم از دست بدی! كوههایی كه از اینجا معلومند ؛ هر چی كه دورترند ؛ آبی رنگ ترند و این نكته من رو یاد بچه گیهام می اندازه كه همیشه متعجب بودم از اینكه چرا هیچ كوه آبی رنگی رو از نزدیك ندیدم!؟ اینكه چرا وقتی به كوه نزدیك می شی ؛ همه شون رنگ همین تپه ها هستند! واقعا برام عجیبه كه چرا با اون همه هوش و ذكاوت نمی تونستم مسئله ی به این سادگی رو حل كنم. بدتر از اون اینكه چرا هیچوقت سوالهام رو از دیگران نمی پرسیدم ... ؟ بگذریم ...

كوههایی كه از اینجا می بینم همشون آبی نیستند؛ اونی كه بالاتر از همه نشسته رنگش سفیده .... پریشب ظاهرا هوا سرد شده و توی اون ارتفاع برف باریده. وقتی سعی می كنم از قدرت منطق به شكلی احمقانه استفاده كنم؛ این سوال برام پیش میاد كه چرا هر چه ارتفاع بیشتر میشه و به خورشید كه منبع گرماست نزدیك می شیم؛ هوا سردتر میشه!؟ فكر می كنم به نفعم باشه كه آدمها رو به كوه تشبیه كنم. اونوقت می گم : (( درست مثل كوه ٬ هر چه آدم در فهم دانش و كمالات بالاتر بره و ارتفاع بگیره ؛ احساس سرمای بیشتری می كنه)) اونوقت می تونم یه توجیه شاعرانه برای سرمایی بودنم پیدا كنم! اصلا هر چه متفكرتر و عمیق تر ؛ لاجرم سرمائی تر!!

چقدر خوبه كه آدم برای مریضی های خودش توجیه ارزشی جور بكنه؟! یا اینكه دهاتی بودن خودش رو با ادعای دوستدار طبیعت بودن توجیه كنه! كاری كه هر وقت در مورد طبیعت می نویسم احساس می كنم در حال انجام دادنشم. من یكی هیچوقت نتوانستم كسی كه تمام زندگی اش را توی شهر گذرونده ؛ به تمامی بفهمم! هیچوقت با كسی كه از دیدن یه منظره ی طبیعی ذوق زده نمی شه ؛ دلم كاملا صاف نبوده! هیچوقت نتونستم آدمی كه طبیعت رو جدی نمی گیره ؛ جدی بگیرم.

در هر حال هر چی نباشه من یه دهاتی ام و اگه جون به جونم بكنند؛ نمی شه اون لحظاتی از زندگی ام رو كه توی روستا گذروندم از وجودم بیرون ریخت. من با هر آدمی كه جزئی از زندگی اش رو توی طبیعت یا روستا گذرونده ؛ پیشاپیش احساس آشنایی و نزدیكی می كنم. یادمه توی زندان كارون یكی از زندانی ها از دوستی می گفت كه زندگی روستایی رو ول كرده بود به امید پیدا كردن كار به شهر رفته بود؛ اما بعد مدتها سرگردانی و آوارگی با شنیدن صدای عرعر یه الاغ اشكش سرازیر شده و راه بازگشت به روستا رو در پیش گرفت!

من شاید اینقدر دهاتی نباشم كه چنین رفتاری ازم سر بزنه ؛ اما خب چنین آدمهایی رو خیلی خوب می فهمم. همین هواخوری زندان عجیب من رو یاد روستای خودمون می اندازه! ای كاش می شد باقی زمان جسم و روحم رو همین جا بگذرونم یا اینكه حداقل این هواخوری رو همراه خودم ببرم ...

سید ضیاء  نبوی





گؤنده ر 100 درجه کلوب دات کام گؤنده ر     بؤلوم لر: اوردان بوردان
آرشیو
سون یازی لار
یولداش لار
سایغاج
ایندی بلاق دا : نفر
بوگونون گؤروشو : نفر
دونه نین گؤروشو : نفر
بوتون گؤروش لر : نفر
بو آیین گؤروشو : نفر
باخیش لار :
یازی لار :
یئنیله مه چاغی :